از ت متنفرم !|P1
سوم شخص-
رامونا در حالی که به برادر بزرگترش، ریموس چشم غره ی مرگباری می رفت دفترش را از روی زمین برداشت. با نگاهی که نفرت در آن موج می زد به سه پسری که از نظر رامونا مزاحم، احمق و مردم آزار بودند نگاه کرد و درحالی که زیرلب غر غر می کرد، مدادش را دوباره روی کاغذ گذاشت و طراحی اش را کامل کرد. پسری که موهای مشکی بلندش صورتش را قاب گرفته بودند دفتر را از دست رامونا بیرون کشید و رامونا را خشمگین ساخت:
- بلک، همین الان دفترم رو پس میدی وگرنه هرچیزی دیدی از چشم خودت دیدی!
سیریوس در پاسخ پوزخندی زد و دفتر را بالا تر برد تا دست رامونا به آن نرسد. رامونابا خشم دست سیریوس را چنگ می زد اما او بدون توجه به خراش هایی که روی پوست سفیدش می افتاد، دفتر را بالاتر نگه داشت. رامونا از عصبانیت هوفی کشید و نفرتش را نسبت به سیریوس سر برادرش خالی کرد:
-همه ش تقصیر توئه، ریموس! میدونی من از این دسته بیل متنفرم!
پسر عینکی_جیمز پاتر_ که کنار ریموس نشسته بود قهقهه زد:
- دسته بیل؟ واقعا، لوپین؟
رامونا اخم کرد و به جیمز چشم غره رفت:
- مشکل منه که دوستت این قدر درازه؟
سیریوس که به غیرتش بر خورده بود، می خواست وارد بحث شود اما با کشیده شدن دفتر از دستش توسط دختر خشمگین، ترجیح داد سکوت کند. فقط پوزخندی زد و نشست. رامونا در حالی که به هرچهار پسر داخل کوپه چشم غره ی مرگباری می رفت، دفترش را داخل کیفش گذاشت و بلند شد.
- کجا میری رامونا؟
رامونا برادرش را به کلی نادیده گرفت و از کوپه بیرون رفت تا دنبال دوستش، لیلی اوانز، که برخلاف آن چهار نفر اصلا مردم آزار نبود بگردد. میان کوپه ها قدم می زد و هر از چند گاهی نگاهی به داخل کوپه می انداخت، بلکه دختر موقرمز با دوست همیشه بدعنقش را بیابد. نگاهی به آخرین کوپه انداخت...خالی بود؟ همین که می خواست برگردد، دستی دور کمرش حلقه شد و کسی اور ا از پشت محکم بغل کرد. رامونا خندید و برگشت:
- لیلی!
نگاهی به پسر خجالتی، ساکت و اخمو انداخت و لبخند زنان با او دست داد، میدانست از بغل کردن خوشش نمی آید:
- سلام، سوروس. حالت چطوره؟
سوروس نگاهی گذرا به او انداخت:
- بد نیستم، لوپین.
لیلی، دخترک مو قرمز با چشمان زمردی اش به رامونا نگاه کردو با لحنی ذوق زده گفت:
- راااموووناا! حالت چطوره؟ کجا بودی؟ دنبالت می گشتیم. تابستون چطور بود؟ چی کار کردی؟
رامونا که با سرازیر شدن سیل سوالات لیلی جا خورده بود، خنده ی آرامی کرد:
- با اون چهار تا احمق تو یه کوپه نشسته بودم، ریموس مجبورم کرد.
سوروس زیر لب غرولند کرد و جهره اش را درهم کشید، رامونا درکش می کرد. گفت:
- می فهمم، منم ازشون متنفرم. حداقل من مثل اونا مردم آزار نیستم، هوم؟
سوروس برای اولین بار در طول مدتی که با رامونا آشنا شده بود لبخند کم رنگی زد. رامونا لبخند متقابلی به او زد:
- جالبه، ظاهرا سوروس اسنیپ هم بلده لبخند بزنه!
و با این حرف، خنده رابه لب های لیلی و دوست مو مشکی اش هدیه داد. لیلی در حالی که دست دو دوستش را می کشید، وارد کوپه ی خالی شد و نشست. سوروس سمت راست و رامونا سمت چپ لیلی نشستند، ور به روی هم. لیلی، این دختر مو قرمز پرشور و حرارت، با ذوق و شوق از تعطیلاتی تعریف می کرد که با سوروس گزرانده بودند. سوروس ترجیح داد بحث را عوض کند و با رامونا حرف بزند. رامونا جا خورده بود، این همان پسر خجالتی بود که حتی به رامونا نگاه نمی کرد؟ ظاهرا طی این دوسال دوستی اش با لیلی و تمام تلاش هایی که برای برقراری ارتباط با سوروس کرده بود بالاخره نتیجه داده بودند. لبخند پهنی زد و پاسخ داد:
- من و ریموس خونه مادربزرگمون موندیم. اونجا واقعا حوصله سربره...البته به ریموس خوش گذشت؛ چون اونجا کلی کتاب داشت که بخونه. اما من مثل اون خودم رو با کتاب خفه نمی کنم. من طراحی کردم، وقتم رو تو باغ گذروندم و سعی کردم چند تایی کتاب بخونم. حووصله سربر بود!
لیلی خندید. می دانست این دختری که با چشم های عسلی رنگش مستقیم درون چشم هایش خیره شده بود، دل خوشی از کتاب خواندن نداشت. داشت؟
رامونا در حالی که به برادر بزرگترش، ریموس چشم غره ی مرگباری می رفت دفترش را از روی زمین برداشت. با نگاهی که نفرت در آن موج می زد به سه پسری که از نظر رامونا مزاحم، احمق و مردم آزار بودند نگاه کرد و درحالی که زیرلب غر غر می کرد، مدادش را دوباره روی کاغذ گذاشت و طراحی اش را کامل کرد. پسری که موهای مشکی بلندش صورتش را قاب گرفته بودند دفتر را از دست رامونا بیرون کشید و رامونا را خشمگین ساخت:
- بلک، همین الان دفترم رو پس میدی وگرنه هرچیزی دیدی از چشم خودت دیدی!
سیریوس در پاسخ پوزخندی زد و دفتر را بالا تر برد تا دست رامونا به آن نرسد. رامونابا خشم دست سیریوس را چنگ می زد اما او بدون توجه به خراش هایی که روی پوست سفیدش می افتاد، دفتر را بالاتر نگه داشت. رامونا از عصبانیت هوفی کشید و نفرتش را نسبت به سیریوس سر برادرش خالی کرد:
-همه ش تقصیر توئه، ریموس! میدونی من از این دسته بیل متنفرم!
پسر عینکی_جیمز پاتر_ که کنار ریموس نشسته بود قهقهه زد:
- دسته بیل؟ واقعا، لوپین؟
رامونا اخم کرد و به جیمز چشم غره رفت:
- مشکل منه که دوستت این قدر درازه؟
سیریوس که به غیرتش بر خورده بود، می خواست وارد بحث شود اما با کشیده شدن دفتر از دستش توسط دختر خشمگین، ترجیح داد سکوت کند. فقط پوزخندی زد و نشست. رامونا در حالی که به هرچهار پسر داخل کوپه چشم غره ی مرگباری می رفت، دفترش را داخل کیفش گذاشت و بلند شد.
- کجا میری رامونا؟
رامونا برادرش را به کلی نادیده گرفت و از کوپه بیرون رفت تا دنبال دوستش، لیلی اوانز، که برخلاف آن چهار نفر اصلا مردم آزار نبود بگردد. میان کوپه ها قدم می زد و هر از چند گاهی نگاهی به داخل کوپه می انداخت، بلکه دختر موقرمز با دوست همیشه بدعنقش را بیابد. نگاهی به آخرین کوپه انداخت...خالی بود؟ همین که می خواست برگردد، دستی دور کمرش حلقه شد و کسی اور ا از پشت محکم بغل کرد. رامونا خندید و برگشت:
- لیلی!
نگاهی به پسر خجالتی، ساکت و اخمو انداخت و لبخند زنان با او دست داد، میدانست از بغل کردن خوشش نمی آید:
- سلام، سوروس. حالت چطوره؟
سوروس نگاهی گذرا به او انداخت:
- بد نیستم، لوپین.
لیلی، دخترک مو قرمز با چشمان زمردی اش به رامونا نگاه کردو با لحنی ذوق زده گفت:
- راااموووناا! حالت چطوره؟ کجا بودی؟ دنبالت می گشتیم. تابستون چطور بود؟ چی کار کردی؟
رامونا که با سرازیر شدن سیل سوالات لیلی جا خورده بود، خنده ی آرامی کرد:
- با اون چهار تا احمق تو یه کوپه نشسته بودم، ریموس مجبورم کرد.
سوروس زیر لب غرولند کرد و جهره اش را درهم کشید، رامونا درکش می کرد. گفت:
- می فهمم، منم ازشون متنفرم. حداقل من مثل اونا مردم آزار نیستم، هوم؟
سوروس برای اولین بار در طول مدتی که با رامونا آشنا شده بود لبخند کم رنگی زد. رامونا لبخند متقابلی به او زد:
- جالبه، ظاهرا سوروس اسنیپ هم بلده لبخند بزنه!
و با این حرف، خنده رابه لب های لیلی و دوست مو مشکی اش هدیه داد. لیلی در حالی که دست دو دوستش را می کشید، وارد کوپه ی خالی شد و نشست. سوروس سمت راست و رامونا سمت چپ لیلی نشستند، ور به روی هم. لیلی، این دختر مو قرمز پرشور و حرارت، با ذوق و شوق از تعطیلاتی تعریف می کرد که با سوروس گزرانده بودند. سوروس ترجیح داد بحث را عوض کند و با رامونا حرف بزند. رامونا جا خورده بود، این همان پسر خجالتی بود که حتی به رامونا نگاه نمی کرد؟ ظاهرا طی این دوسال دوستی اش با لیلی و تمام تلاش هایی که برای برقراری ارتباط با سوروس کرده بود بالاخره نتیجه داده بودند. لبخند پهنی زد و پاسخ داد:
- من و ریموس خونه مادربزرگمون موندیم. اونجا واقعا حوصله سربره...البته به ریموس خوش گذشت؛ چون اونجا کلی کتاب داشت که بخونه. اما من مثل اون خودم رو با کتاب خفه نمی کنم. من طراحی کردم، وقتم رو تو باغ گذروندم و سعی کردم چند تایی کتاب بخونم. حووصله سربر بود!
لیلی خندید. می دانست این دختری که با چشم های عسلی رنگش مستقیم درون چشم هایش خیره شده بود، دل خوشی از کتاب خواندن نداشت. داشت؟
۷.۴k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.